46 روز تا کنکور ارشد
ترکیبی از اضطراب، استرس، ترس، نگرانی، دلشوره، بی حوصلگی، بی انگیزگی، ناامیدی، توی رگ به رگ من جریان داره. هیچ قرصی اثربخش نیست، هیچ انگیزه ای اونقدر محرک نیست که منو بلد کنه بذاره جلوی کتاب ها که بخونم. که تموم بشه این کنکور لعنتی و نتیجه دار تموم بشه. نمیتونم تصور کنم که یه سال دیگه از عمرم رو پای این آزمون مزخرف بذارم. نمیتونم تصور کنم حتی اگر بمونم بازم پشت کنکور، باز با این نقطه برسم چی میشه... اونجا باید چیکار کنم؟ اونقدر کار دارم و اونقدر همه چی شلوغ شده که نمیتونم به چیزی برسم، نمیدونم من نمیتونم و نمیشه یا وقت هدر میدم. هیولا میزنه رو شونه ام میگه میگذره. میگم چی میگذره هیولا؟ میگذره آره ولی میشه یه فروپاشی روانی دیگه. میشه یه شکست دیگه و میره توی پرونده ام. میشم مثل شاه سیاه شکست خورده. میرم یه جای دور از دسترس همه و یه قلعه سیاه میسازم و دیوارهاشو بلند میسازم که هیچ آدمی نتونه از روش بپره. همین؟ به همین میگی گذشتن؟ این که با مردن یکیه... ولش کن... باز دارم غر میزنم..