من بچه یک معتادم.
ببخشید بابا اگر بیشتر از این چیزی برام میذاشتی، تعریف بهتری از تو و خودم داشتم. اما وقتی توی نبودت هر کی هر جوری دلش خواست با ما رفتار کرد، همیشه انگار پایین تر بودیم، همیشه فرق گذاشته شد بین من و خواهرم با بقیه فامیل، مامانم حتی.. من چیزی بیشتر از این ندارم. چیکار کنم... اینم یه جور افتخار برای خودمه که نه تو نه هفت جد پشتت هیچ کاری برای من نکردین و این من، تماما made in me هستش. تو اگر میخواستی ازت به نیکی یاد بشه، من به جهنم، پشت آبجیم رو خالی نمیکردی. من نهایت کاری که بتونم بکنم چیه؟ زندگی خودمو اداره کنم، مامان و خواهرم جایی کاری داشتن انجام بدم، کمکشون کنم به هر شکلی. اما خلا های تو رو نمیتونم پر کنم. حرف زیاد دارم بزنم. اما دیگه نمیزنم، دیگه بی فایده اس، دیگه قبول کردم نبودنت قراره مثل بودن یه ترکش توی مغز یه جانباز، همیشه حس بشه و اذیت کنی گاهی وقتا. حتی دیگه اگر یه روزی بود و این داستانا واقعی بود و جهنمی وجود داشت، دیگه دلم نمیخواد اونجا بیام ازت بپرسم که چرا؟ چون جواب تو دیگه به درد من نمیخوره. حتی دیگه آرزوم این نیست که یه روزی صدا ترکیدن استخون هاتو توی آتیش جهنم بشنوم! نه که خواسته ام نباشه ها، اما ترجیح میدم جای آرزوهامو برای چیزهای بهتری رزرو کنم. بابا کسی که تمام حس و زندگی و عمرمو به پاش ریختم، بلاکم نمیکنه! میدونی چرا؟ نه به خاطر اینکه فکر کنیم هنوز حسی داره بهم. اون حتی نمیخواد من توی لیست بلاکی باشم که شاید سالی یه بار بره اونجا و ببینه منو. بابا...
منم تو رو همینطور...