منه نفرت انگیز
این روزا خیلی از خودم میترسم. میترسم کاری کنم افسردگیام بیشتر بشه، میترسم حرفی بزنم و نه بشنوم، میترسم کاری بکنم و شکست بخورم، میترسم فلان تصمیم رو بگیرم اشتباه باشه، میترسم رفتاری داشته باشم که حس میکنم طرف مقابلم منو اونطوری ببینه ولی نبینه، میترسم از خودم این روزا چون فهمیدم اصلی ترین دلیل حال بدیا، خودمم. و از این من نمیتونم فرار کنم، هر جا میرم هست، تو دستشویی هست، تو حموم هست، توی سوپر مارکت هست، دست از سرم برنمیداره، دو تا آهنگ میخوام گوش کنم هست. هست و خفه هم نمیشه. حرف میزنه میزنه میزنه سرمو برده. جدیدا حتی برای چیزایی که هیچوقت نداشتمم حالم بد میشه، برای کارهایی که نکردم! برای فرصت هایی که حتی پیش نیومده هم حس بد دارم. انگار اون اتفاق افتاده و شکست خوردم! پس این قرصا چه غلطی میکنن؟ چرا من باید یه شخصیت خیالی بسازم و بعد برای نداشتنش اذیت بکنم خودمو؟ چرا باید بشینم فکر کنم توی یه موقعیتی که گذشته باید یه کاری میکردم و نکردم و برای اون کار نکرده خودمو به دار میکشم هر شب؟ چرا همش حس میکنم یه جایی یه چیزی باید میگفتم و نگفتم و چرا باید برای اون حرفی که نزدم صدای شلاق های هیولا روی تنم رو بشنوم؟ چرا به هر زمانی فکر میکنم به جز حال؟ چرا میشینم برنامه ای میچینم که میدونم بهش نمیرسم، ولی میچینم که بهش نرسم و خودمو تنبیه کنم. که هیولا باز بیاد بگه چقدر بی عرضهای نمیتونی به هیچ کاری برسی! کم دلیل برای افسردگی دارم؟ چرا ساعت بیست و سه و سی و دو دقیقه شب یه پسر کوچولو توی ذهنم تصور کنم یه جایی توی این کره زمین گم شده و دنبال مامانش میگرده. چرا خودمو میذارم جاش؟ چرا اندازه همون خودمو اذیت میکنم، گریه میکنم توی خودم، نگرانم ؟ چرا حس میکنم یکی از آدمایی ام که توی هولوکاست بودن و چرا اون آدم باید توی تصورات من، یه دختر بچه رو دیده باشه اونقدر گریه کرده که همونجا مرده ؟ چی میخوای از من ؟ منِ نفرت انگیز، لطفا اذیتم نکن. من برای بی دفاع مردن، زیادی تنهام.