که باید یاد بگیری دست بکشی...
پسرک تازه از مدرسه رسیده، زنگ آیفون قدیمی رو فشار میده، قبل از صدای بوق، صدای قررررچ دکمه رو میشنوهه. رمز باز شدن در رو میگه: "منم" و وارد میشه. هوا خیلی عجیب ابری شده. شاید اگه برف بباره فردا تعطیل شه. پسرک لباساشو عوض میکنه، قربون صدقه مرغ عشق هاش میره، ناهار که خورد میشینه پای تلویزیون. میزنه شبکه نمایش. عه... فیلم گذاشته! اسمش جاذبه اس، در مورد فضا. پسرک عاشق فضانوردیه. هیولا میگه اگه یه روزی بتونه دانشمند بشه شاید بتونه توی ناسا کار کنه و بره فضا. دو تا فضانورد توی فضا معلق موندن، خانومه داره تلاش میکنه مرده رو نجات بده. مرده یه نگاه میکنه به خانومه و میگه: بی فایده اس... خانومه انکار میکنه حرفشو و طناب رو ول نمیکنه. اما مرده میگه: باید یاد بگیری که دست بکشی... چاقوش رو در میاره طناب رو میبره و رها میشه توی فضای بی انتها...
پسرک غرق این حرف شده... باید یاد بگیری دست بکشی... باید یاد بگیری.... باشه... قبوله هیولا... "+چی قبوله؟"
که باید یاد بگیرم دست بکشم...