وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

یه تیم 4 نفره قوی

وارد که شدیم هیولا پرید رو یکی از صندلیا و گفت "اووو پسر چقدر صندلیاش راحته" روی یکی از صندلیا نشست، پاهاشم انداخت رو صندلی دیگه! شاه سیاه سرشو به نشونه تاسف تکون داد و روی یه صندلی دیگه (دور از هیولا) نشست. بانوی قرمز پوش دستشو گذاشت رو شونه علی و آروم فشار داد، علی بالا رو نگاه کرد و لبخند زد، و رفت یه ردیف پایین تر از شاه سیاه نشست. بانوی قرمز پوش هم در حالی که دستشو روی صندلیای سبز (و به قول هیولا خیلی نرم!) میکشید، اومد و کنار علی نشست. دفترچه سوالات رو که به علی دادن، شاه سیاه گفت "زیستشو بده من" هیولا گفت "ویروس بدین من" بانوی قرمز پوش گفت "خیلی خب بیوشیمی هم مال من" در یه لحظه دفترچه پاره پوره شد و به قسمت‌های مساوی و نامساوی تقسیم شد! همه مشغول شدن! و همه چی داشت خوب پیش میرفت تا هیولا احساس تشنگی کرد و آبمیوه علی رو برداشت بخوره! به تهش که رسیده بود خرت و خرت صدا در آوردن با نی شروع شد! شاه سیاه کفری شد و برگشت یه چیزی به هیولا بگه که دید هیولا وارونه روی صندلی نشسته و پاهاش رو به هواس! ولی چون دید کلی ویروس جواب داده چیزی نگفت! سوالای زیست رو داد گفت "ایمنی رو بده ببینم تو اونا چیه."علی که داشت باکتری جواب میداد سوالای انگل رو داد به بانوی قرمز پوش و ایمنی رو داد به شاه سیاه. هیولا که ویروس رو جواب داده بود همینطوری داشت راه میرفت و به قول خودش باید جریان خون به تمام سلول هاش میرسید تا بتونه تمرکز کنه! از کنار سوالای قارچ رد شد و یه تست از قارچ هم زد! نوبت به سوالای زبان که رسید از 40 تا سوال زبان به هر نفر 10 تا تست رسید! هیولا که طبق معمول از یه جا آویزون شد و وارونه تست ها رو جواب داد، شاه سیاه دکمه های پیراهن سفیدش رو باز کرده بود و مداد لای گوشش بود! بانوی قرمز پوش سرش روی تست های خودش بود که علی گفت "بچه ها وقت رفتنه :) بریم!" همه جمع کردن خودشونو، هیولا پاکت آبمیوه که خورده بود و برداشت و رفت سمت سطل زباله، شاه سیاه و بانوی قرمز پوش هم داشتن از در خارج میشدن که مراقب به علی گفت "سوالات رو هم بده" چهارتایی شون در حالی که یه تیکه از دفترچه دستشون بود! هیولا شقیقه هاشو ماساژ داد و گفت "اینجاس که باید تمرکز کنی هیولای احمق!" و فرار کرد به سمت بیرون!!! اما توی کسری از ثانیه با یه چسب نواری اومد داخل! دفترچه رو چسب کاری کردن و تحویل مراقب دادن. شاه سیاه توی راهرو زد به پشت هیولا و گفت "آفرین! نجاتمون دادیا" هیولا گفت "ههه آره! اما باید بگم که اینو رفتم از دانشکده داروسازی برداشتم و یکم زیادی دوره و منم خسته‌ام نمیتونم دوباره بدوام" شاه سیاه گفت "چرا نمیذاری دو دقیقه ازت تعریف کنم خب؟" 4 تایی‌شون با یه چسب به دست راه دانشکده داروسازی رو در پیش گرفتن تا چسب رو پس بدن! بانوی قرمز پوش گفت "دیدی گفتم تنها نیستی؟" این تیم 4 نفره زورشون به هر کاری میرسه. هررررر کاری... تکرار میکنم! هر کاری...!

آقای ربات
جمعه نهم خرداد ۱۴۰۴
17:54
درحال بارگذاری..