محل ما
قدیم بچگیا تو محل ما یه دختری بود خیلی خوشگل بود، چشماش عسلی، مو طلایی، دستاش باریک، خندههاشو که من خیلی یادمه خیلی زیبا بود. من اون موقع خیلی بچه بودم. خیلی مهربون بود هر موقع منو میدید یه چیزی بهم میداد... آبنبات چوبی، آدامسی هر چی! چند وقت بعد ته پاییز یکی از سال هایی که من مشق هامو توی مدرسه مینوشتم تا توی خونه بتونم بازی کنم، خبر اومد که براش خواستگار اومده، خیلی آدم حسابی به نظر نمیرسید. اما از باباش طلب داشت! بهش گفت نه. گفت میخوام درس بخونم دکتر بشم. اما قصه همینجا تموم نشد... یه بار که تو حیاط داشتم با توپ بسکتبال، فوتبال بازی میکردم، لا به لای تق و توق صدای توپ که میخورد به در و دیوار یه صدای جیغ شنیدم. در رو به اندازه یه چشمم باز کردم تا ببینم بیرون چه خبره دیدم اون دختره صورتشو گرفته و انگار لباسش خیسه. سریع همه جمع شدن بردنش بیمارستان و من نفهمیدم چی شد فقط یه شاخه گل دستش بود که بعد از اینکه بردنش اونجا افتاده بود. من رفتم برداشتمش تا وقتی میاد بهش بدم. همون شب تو خونه حرفش بود که چی شده... من خب اونجا خیلی کوچیک بودم! ته سوادم این بود که قطب مثبت و منفی باتری رو تشخیص بدم نه اینکه بدونم اسید باتری چیه! و بپاشی رو صورت یه نفر چی میشه اما همینقدر میفهمیدم که حتما درد داره.. نمیدونستم چرا درد داره... اخه میدونی؟ بعضی درد گرفتنا یه سری بچه درد هم از کنارشون در میارن که لامصب اونام خیلی درد دارن! مثلا درد سوختن کل اجزای صورتت، چشمای عسلیت، لبخند قشنگت، گونه های قرمزت همه اینا یه طرف، درد اینکه بازم صورتم خوب میشه مثل روز اول؟ بازم میتونم درس بخونم دکتر بشم؟ بازم میتونم ببینم؟ بازم میتونم گل ها رو بو کنم؟ اینا هم یه طرف...
اون خواستگاری که "نه" شنیده بودم، روی قشنگترین لبخند شهر اسید پاشید. حتی با کلی جراحی پلاستیک هم شادابی اون روزا برنگشت و اون دختر دیگه هیچوقت لبخند نزد. فکر میکنی قصه تموم شد؟ نه... بمون هنوز...
یکسال بعد از تلاش های خیلی زیاد برای برگردوندن صورت زیبای اون دختر بهش، کلی جراحی، کلی دارو، نشد و دختر قصه ما افسردگی شدیدی گرفته بود. یه شب توی سالی که کنکور داشت، 30 تا قرص آمی تریپتیلین و پرانول با هم خورد و لااقل درسای کل کنکور رو که نمیشد یه شبه خوند، قرصای افسردگی چند ماهشو با هم یه شبه خورد... روز دفنش همه مات بودن... هیچکس هم کیش نداده بود، دستای باباش وقتی سنگ میذاشتن توی قبر میلرزید. من حس کردم اونجا هر کسی دنبال بهانه بود تا گریه کنه. یکی برای داداشش گریه میکرد که اگه چند شب پول بیمارستان خصوصی داشتن زنده میموند. یکی برای عموش گریه میکرد که تصادف کرده بود و مرده بود. یکی برای زندگی پر از قسط و قرضش گریه میکرد، یه پسر کوچولویی هم بود برای اینکه دیگه کسی نیست بهش لبخند بزنه گریه میکرد و یه گل پژمرده و تقریبا خشکیده دستش بود... اونجا هیچکس حالش خوب نبود، نیازی به مداح و اینا هم نبود همه گریه داشتن. زیاد. بی صدا. تلخ. هیولا پرور...
گل رو وقتی همه داشتن خاک میریختن توی قبر، انداختمش داخل... از اون لحظه به بعد هر جا شنیدم یه دختری مرده، یه دختری رو باباش کشته، یه دختری به خاطر خنده هاش مرده، یه دختری... برای همشون صدای اون دختر یادم میاد و اسیدیته اشکام میرسه به 3.5...