وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

زمزمه لب های لرزان

اولین باری که رفتم تراپی رو خیلی خوب یادمه... 1 مرداد ماه همون سالی که رفتی، صبح سه شنبه ساعت 10، یهو خودمو دیدم که کوله مو بغل کردم و نشستم روی مبل های سفید و سبز مطب تراپی، دور تا دورم گلدون چیده شده بود، رنگ بندی دیوارا هم مثل رنگ مبل ها سفید و سبز بود، خیره شده بودم به درهای رو به روم که کدوم یکی یعنی دکترِ تراپیست من میشه؟ دستام عین بستنی که دست یکی از بچه هایی که اونجا نشسته بودن یخ زده بود، فکر کنم بچه طلاق بود با مامانش یا چی.. نمیدونم... حواسم به سوالایی بود که گهگاهی منشی ازم میپرسید و توی پرونده ام مینوشت... تا که اسممو صدا زد و گفت بفرمایید اون اتاق و با اشاره دستش یه در سفید خوش رنگ با طرح های زیبا رو بهم نشون داد. در زدم و دستگیره رو فشار دادم، دستام از دستگیره استیل در اتاق تراپیستمم سرد تر بود! اونجا میخواستم در رو باز نکنم و فرار کنم بیرون! نمیدونستم اصلا چرا اینجام؟ چی باید بگم؟ از کجا شروع کنم؟ نکنه منو معرفی کنه به تیمارستان؟ نه نه نباید که همین اول بگم منی که اومدم داخل یه شاه سیاه و یه هیولا و یه بانوی قرمز پوش هم پشت سرم اومدن تو که..! عه هیس! نباید اینجا با شما صحبت کنم! دیر شده بود! در اونقدری باز شده بود که چهره تراپیستم رو دیدم... اولین تراپیست! لبخند زد و گفت بیا داخل! که یهو خودمو داخل اتاق دیدم! یه دیوار کاملا یه کتابخونه قهوه ای رنگ بود با پر از کتاب های ادبیات و روانشناسی، دو تا مبل چرمی سبز رنگ راحتی با یه میز خیلی کوچیک جلوی یه میز خیلی بزرگ بود که تقریبا عرض اتاق رو گرفته بود و پشتش یه خانوم دکتر که شبیه معلم های کلاس اول و دوم بود نشسته بود! اولین تراپیستم یه مانتو و مقنعه مشکی رنگ داشت، یه صورت خیلی شاداب، سلام کردم، گفتم خسته نباشید و نشستم روی یکی از اون مبل های چرمی، صدای غرچ و غرچ شلوارم روی مبل لای صدای هیولا گم شد که میگفت نگران نباشیا.. یه چیزی میشه بالاخره... طبق قولی که به خودم داده بودم بهش جواب ندادم که دکتر نگه با کی داری حرف میزنی!

حالا ساعت 10 و 23 دقیقه شده بود، رو به روی دکتر نشسته بودم، گفت خب... شروع کن... نمیدونستم از کجا شروع کنم، واقعا نمیدونستم.. پس رفتم به بهار 97..! اون روزی که اومدی... اونجا که داشتم اینو تعریف میکردم بهار 97 میشد 6 سالِ گذشته... لبام میلرزید، دلم میخواست محکم گازشون بگیرم و بگم لعنتیا! چتونه؟ صدام میلرزید، بغض خفه ام کرده بود، ترکیب این سه تا شده بود اشک توی چشمای اولین تراپیستم! اشکای منم وقتی شروع شد که اولین قطره اشک دکترم افتاد روی میزش! دیدمش...

هیچوقت اون اولین روز که رفتم تراپی رو نمیتونم فراموش کنم. من هنوزم با اینکه 2 سال از اون روز میگذره لرزش لبامو حس میکنم، بغض اون روزم زانو های امروزم رو سست میکنه، از خودم متنفر میشم از تو بیشتر..! اصلا گیریم تو بیای... من چطوری واقعا ببخشمت ها؟...

آقای ربات
چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴
23:38
درحال بارگذاری..