شوقِ زندگی
امروز تراپیمو کنسل کردم. به خاطر اینکه وقتی پولام کم میشه باید بیشتر از قبل حواسم باشه که چطوری خرج میشن. جلوی خرجهایی که میتونم رو میگیرم تا دوباره رقم مانده کارتم به منطقه امن برسه. برای همین بعد از کلاس ویولن به جای تراپی، قدم میزدم توی خیابونا، یه لحظه توجهم رو یه خانوم و پسر کوچولوش جلب کردن. خانومه با شوق و ذوق به پسرش میگفت خب ببین، تا اون صندوق صدقات مسابقه میذاریم هر کی اول شد! خب؟ بعد میدوییدن توی جمعیت! میدویدن و میخندیدن! به هیچکس هم توجهی نمیکردن انگار خیابون 15 خرداد خالی بود و فقط اون دو نفر بودن! کِیف میکردن! آخرش که بهشون نزدیک شده بودم و لبخند رو لبم بود به خاطر کاراشون، مامانه گفت تا اون بستنی فروشه بدوییم؟ هر کی برنده شد باید بستنی بخره! بعدم رفتن بستنی خوردن :) یه حس شادی و حسودی مخلوط شد رفت تو مغزم! هیولا هی فکر مینداخت تو سرم که عه ببین تو شوق زندگی کردن نداری! تو کِیف نمیکنی! هی فکر مینداخت تو سرم که عه ببین تو 27 سالت شده و هیچکس هیچوقت اینطوری تو زندگیت نبوده! هیچکسی رو نداشتی! رو برگردوندم به سمت هیولا و گفتم لطفا دو دقیقه خفه شو و ببین چه کِیف میکنن؟ چقدر حتی نگاه کردن بهشون حال خوب کنه!