که شاید هیچوقت
ثانیه به ثانیه داریم به 30 تیر نزدیک و نزدیکتر میشیم و من فکرشم نمیکردم اینقدر از تابستون متنفر باشم! همیشه متنفر بودم! به خاطر حساسیتهای فصلی، به خاطر گرمای زیاد، اما 30 تیر قرار بود این نفرتها رو بشوره ببره نه که بیشترش کنه! نشستم توی تاریکی. حالم از خوب بودن خیلی دوره... دارم به این فکر میکنم که شاید هیچوقت تو برنگردی! شاید هیچوقت پشیمون نشی! شاید وقتی رفتی واقعا ببینی دنیا بدون من بهتره! که شاید حتی اون مدت که روزانه پونزده هزار بار میگفتی دوسم داری، دروغ میگفتی! که شاید هیچوقت من آدمی نبودم که بخوای ادامه بدی باهاش. صرفا بازی کردی باهام. دارم به این فکر میکنم تو دوسم نداشتی... دوسم نداشتی... که اگه داشتی، وقتی میدونستی از این بهانه که جور کردی برای رفتن من آسیب میبینم، آسیب جدی میبینم و ممکنه اتفاقای بدی بیوفته. حداقل اگر دوسم داشتی به اون دروغا یکم دیگه ادامه میدادی! اگه دوسم داشتی حداقل میموندی نرسیدن قطعی بشه بعدش میرفتی. اگه دوسم داشتی نگرانم میشدی، 20 مهر نگرانم میشدی، وقتی خبر دار شدی قرص میخورم نمیگفتی "من مسئول قرص خوردن تو نیستم" حداقل کمی تو هم حس بد میگرفتی و نگرانم میشدی و چند روز، چند هفته، چند ماه بعدش حالمو میپرسیدی. تو اگه دوسم داشتی اینقدر راحت نمیبریدی بری... حداقل تو هم ناراحت میرفتی. تو هم حداقل یکم زندگی نمیکردی. یکم آسیب میدیدی. تو که اگر دوسم داشتی... که شاید هیچوقت دوسم نداشتی...