وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

شام غریبان

میدونم به هم ربطی ندارن، اما فرو پاشیدم... فروپاشیدم از شام غریبان، یاد تو افتادم... یهو خودمو دیدم توی اون شب آخر، دم مترو، تنها نشسته بودم و گریه میکردم. میدونی که اشک من در نمیاد مگر اون شب... وقتی مداح خوند:

به زیر بوته خاری، دو دختر بچه جان دادند
همه از ترس و حیرانی، عجب شام غریبانی...

انگار دو تا دختر بچه توی من مردند... توی تاریکی اتاقم موندم و به صدای تلویزیون که از هال میومد گوش کردم. گوش کردم و اشک ریختم. نمیخواستم کسی بفهمه گریه میکنم... دلم برات تنگ شده عزیزم... دارم به این فکر میکنم هیچی بدتر از زنده موندن بعد از یه جنگ بزرگ نیست. یه چیزی مخلوط شام غریبان و شام آخر من و تو قاطی شده، شده یه غم آبی. انگار همه جا آتیش گرفته، تو پیروز شدی توی این جنگ بزرگ و تمام دلخوشی‌های منو کشتی و رفتی. کاش منم میمردم... کیفمو باز میکنم قرصامو میشمرم... لعنت بهش برای کشته شدن کافی نیست... سرم سنگینی میکنه، سرمو میذارم رو میز و فقط میتونم بگم دلم برات تنگ شده. کاش بودی. کاش میموندی. یا کاش درک میکردی هر شبی که تو نیستی، برام شام غریبانه. اگر میدونی و نبودن رو انتخاب میکنی، وای به حال من. اگر نمیدونی و نبودن رو انتخاب میکنی، وای به حال تو.

آقای ربات
یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴
21:52
درحال بارگذاری..