وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

آزاد

کلاسم که تموم شد از کلینیک اومدم بیرون و دیدم اکثر آدما میرن بالا، رفتم پایین و خیابون امام رو به چپ گرفتم و قدم میزدم. یه خانومی دیدم از کیفش یه سیب درآورد و داد به یه نیازمند. یه دستفروش لیف‌هایی که خودش دوخته بود رو با سلیقه میچید کنار خیابون. کمی جلوتر یه آقایی انجیر آورده بود. توی دو تا قفسه، دو سه تایی هم توی دستاش بود، احتمالا دو سه تایی هم توی لپ هاش بود انقد که با ولع میخورد! یه دختر خانومی دست مامان بزرگش رو گرفته بود و آهسته داشتن میرفتن و از اونجایی که قدم‌های من کمی بلندتره سرعت زیاد قدم زدنم داشت اذیتم میکرد چون نمیدونستم چطوری ازشون سبقت بگیرم! توی چراغ قرمز واستادم، 5 نفر به راهشون ادامه دادن و داشتم به این فکر میکردم که چرا هنوز موقعی که چراغ قرمزه فرهنگ جا نیوفتاده که همه واستن؟ و از این داشتم حرص میخوردم که اون سمت دیدم یه پسر بچه ای با موتور واستاد پشت چراغ قرمز و پاهاش هنوز به زمین نمیرسید! خیلی بامزه بود.

امروز آزاد بودم هرجایی میخوام برم. اما هیچ ایده‌ای نداشتم کدوم سمت. برای چه کاری؟ چرا؟ حس میکردم افسردگیم برگشته. دوباره اون حس زیاد تنهایی، اون حس ناکافی بودن، اون آشفتگی برگشته بودن به تمام سلولهای مغزم. همونطور که اون سمت چهار راه واستادم و ماشین گرفتم داشتم به این فکر میکردم آزاد چقدر کلمه قشنگیه. سفیده. قد بلنده. با شخصیته. تکلیفش مشخصه.

[این نوشته رمز داشت. فقط جهت جلوگیری از فراموشی.]

آقای ربات
جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴
0:42
درحال بارگذاری..