بعد از نوشته قبلی هیولا منو بست به صندلی...
لیوان آب سرد روی میز استیل تنها چیزیه که رو به رومه. اوه البته با هیولا که اینور اونور میره و پرونده من دستشه. ازم راجب نوشته قبلیم میپرسه. میگه باید پاکش کنی. میگم امکان نداره. و لیوان آب رو سر میکشم. توی آخرین جرعه اش، یه درد توی استخون بینیم حس میکنم، حس میکنم بینیم شکست. هیولا با یه مشت لیوان رو به صورتم کوبوند و هنوز نمیدونستم چی شده که دستامو بست به صندلی. لگد میزنه به میز و سر میخوره میره یه ور اتاق. داد میزنه و صداش عین دردی که توی بینیم حس میکنم قویه. "مثل اینکه یادت رفته اسباب بازیش بودی، هر وقت دلش خواست رفت، هر وقت دلش خواست اومد، گفت دوسِت داره، گفت هیچی نمیتونه شما دو تا رو از هم جدا کنه، گفت هر چی بشه بازم یه راهی میسازین، گفت پا به پات میجنگه بعد چی شد؟ آخرش برداشت گفت من اونقدرام دوسِت نداشتم! نه ببین من گفتم دوسِت دارم نگفتم عاشقتم! میدونی اونجا که اینو گفت چقدر دلم میخواست دندوناشو بریزم توی دهنش؟ میدونی؟ نمیدونی، از بس الاغی که گفتی نه نکن. برداشت گفت من مسئول قرص خوردن تو نیستم! میدونست اینور گوشی صد بار میمیری و میمیری ولی هی اون جمله لعنتی که میگفت برای من همه چی تموم شده رو کامل و خوانا مینوشت و آخرش هم نقطه میذاشت. یادت رفته واقعا؟ امشب یادت میارم." اینو که گفت یه لگد زد به سینه ام و با صندلی پرت شدم کف اتاق و چیزی که میدیدم سقف بود. روی سقف انگار با یه چیز قرمز (مثل خون) نوشته شده بود 304 و داشتم نگاش میکردم که باز هیولا سر و کله اش پیدا شد، همونطوری که غرق خون و درد و اشک بودم و انگار تریلی از روم رد شده بود و به خاطر درد سینه ام نفس کشیدن هم برام سخت شده بود، ادامه داد. "یادته اون شب اول تمام شرایطت رو گفتی بهش؟ و گفت من اینطوری بیشتر تو رو باور دارم؟ یادته هر شب میگفت خدا رو شکر که تو رو برای من نگه داشت تا من بیام توی زندگیت؟ یادته با اینکه میدونست تو روی این چیزا حساسی اون شب چیکارا کرد باهات؟ با اینکه تصمیمش همونجا هم به رفتن بود دیدی چیکارا کرد؟ که تو رو دیوونه تر از قبل بکنه؟ یادت میاد یا نه لعنتی؟" این جمله آخرشو با داد گفت یه جوری که انگار حس کردم یکی کنار گوشام گلوله شلیک کرده. چشمامو بستم و به هم فشار دادم، سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم آره یادمه... با فریاد بیشتری گفت "پس چرا نمیذاری برم تیکه تیکه اش کنم؟؟" نگاش کردم، نگام کرد... زیاد نگاش کردم، پشت سرش یه پنجره بود، از پنجره ماه دیده میشد. شبیه همون شبی بود که اومده بودی... هیولا پرونده رو روی هوا پخش کرد و از اتاق زد بیرون. یهو میز استیل شد میز کامپیوترم، دیوارهای آهنی و سرد شدن دیوارهای اتاقم، برگه های پخش شده روی هوا شد جزوه آموزش زبان و نت های ویولن و دیدم منم و یه سنگینی شدید روی سینه ام، دستامو به هر زحمتی بود باز کردم و اشک و خون روی صورتمو پاک کردم و به سقف اتاقم خیره شدم. جایی که یه ورق چسبوندم و نوشتم "تو قول دادی..."