من صفر نیستم.
امروز همه چی خوب بود! تا اینکه مغزم تونست با موفقیت یه چیزی برای ناراحتی پیدا بکنه! ناراحتی که نه حالا... یکم رفتن توی خود! اینکه چرا هیچکس هیچوقت بابت کارایی که کردم تشکر نکرده! چرا کسی نمیگه مرسی تو روز و شب کار میکنی، این همه کلاس و دانشجو و اینا برمیداری که خرج خونه رو بدی! دستت درد نکنه! خسته نباشی... یا مثلا چرا هیچکس وقتی ناراحتم نمیخواد بدونه، نمیخواد عمیق بشه توش تا بتونه بفهمه واقعا چمه؟ چون من واقعا این کار رو برای بقیه انجام میدم. برای دوستام. مثلا چند شب پیش یکی از دوستام ناراحت بود. اولِ مکالمهمون اینطوری شروع شد که فهمید من ناراحتم اونم ناراحته. اون چیزی نگفت ولی من کلی باهاش حرف زدم و براش موزیک فرستادم حالش بهتر بشه بعد یهو جرقه زد به سرم که چرا این نپرسید من چمه؟ و خیلی راحت از لیست دوستام پاکش کردم و دیگه قرار نیست بهش پیام بدم. آخرین پیامهامون شد دلداری دادن من به اون... یا مثلا چرا هیچکس ازم نپرسید کنکور چطور بود؟ امروز رفتی کلاس ویولن، کلاست چطور بود؟ داری پیشرفت میکنی؟ چیا یاد گرفتی؟ چرا هیچکس نپرسید دانشگاه چی خوندم؟ چرا هیچکس نپرسید کامپیوتر جدیدی که خریدم ازش راضی ام؟ خوشحالم؟ چرا هیچکس نپرسید چرا ساکتم؟ چرا ناراحتم؟ چرا تو خودمم؟ یعنی من به حساب نمیام؟ فقط صفره که به حساب نمیاد. من صفرم؟ من لایق صفر بودن نیستم... مثلا خودِ تو! اصلا در نظر نگرفتی که چقدر داغون میشم و رفتی! در نظر نگرفتی وقتی داشتی وارد رابطه میشدی مشخص و صاف بهم بگی فلانی من دنبال رابطه جدی نیستم! و با رفاقت 6 ساله ای که از تو دارم میدونم وفاداری و جدی هستی توی رابطه! چرا اینو نگفتی؟ انقد نزدیکترین آدما به من، من رو صفر حساب کردن که از همشون دور شدم. نه زنگی ازشون جواب میدم، نه پیامی، همشون آنفالو شدن، در عوضش چند تا کاراکتر توی ذهنم ساختم که همیشه بهم توجه میکنن...
توی کلینیک نشستم و تراپیستم و پسرش هم اونجان، مکالمههاشون رو ناخودآگاه گوش میکنم...
تراپیست: "من امشب میرم" پسرش: "عه؟ به سلامتی..."
تراپیست: "تراپی امروزت چطور بود؟" پسرش: "خوب بود"
تراپیست: "ازش راضی هستی؟" پسرش: "آره اوکیه"
تراپیست: "کلاس امروزت با (منو میگه) چطور بود؟ به موقع رسیدی؟" پسرش: "یکم دیر کردم! یکی از لباسامو هم سوزوندم!"
تراپیست: "عه! کدوم؟" پسرش: "حالا میای میبینی"
تراپیستم شروع میکنه به اسم بردن تمام لباسها.. "اون که من دوست دارم؟" "اون که خودت دوست داری؟" "اون که هیچوقت نمیپوشی؟ راستی چرا نمیپوشیش؟ خیلی خوشگله که...." پسرش هم بی حوصله جواب میده "وای مامان میای میبینی دیگه..." اونجا تو دلم میگم ای پسر! قدرشو بدون لعنتی!