تراپیستِ شاهِ سیاه
تمام قد جلوی درِ اتاق تراپی حاضر شد و صدام کرد برم داخل. تمام مشکی پوشیده بود! باعث شد لبخند بیاد رو صورتم! وارد شدم و دوباره اتاق رو تاریک کرد. همون ترکیب رنگی که دوست دارم. تاریکی و نور آباژور نارنجی رنگ. با اون کتابخونه و میز بزرگ دقیقا عین اتاق شاه سیاه هستش... "تراپیستِ شاه سیاه بایدم مشکی بپوشه! چقدرم بهش میاد!" هیولا اینو گفت و رفت توی تراس نشست! خانم دکتر پستهای قبلی وبلاگ رو خونده بود! در موردشون حرف زد. در مورد اضطراب اجتماعی... بهم گفت خوبی؟ هیولا گفت نگی خوب نیستیا... اما خانم دکتر زرنگه میفهمه این چیزا رو... گفت میخوام امشب با ترست رو به رو بشی! میخوایم بریم بستنی بخوریم و ببینیم چه اتفاق بدی قراره بیوفته! پاشو... هر چی اصرار کرد، نتونستم موافقت کنم. خیلی برام سخت بود. گفتم خانم دکتر امشب به اندازه کافی حالم بد هست! اصلا این کار هم خیلی خوب! خیلی هم خوش میگذره ولی بعدش باید به خاطر این خوش گذشتن توی اتاقم شب کلی گریه کنم! به اندازه کافی امشب دلیل برای گریه دارم. کیفشو گذاشت رو میز و اومد نشست گفت چی شده؟ حرف زدیم، حرف زدیم و حرف زدیم... این حرف زدن ها توی این اتاق توی دنیا، تنها جاییه که احساس امنیت میکنم. بیرون این اتاق جنگه، طوفانه، شبه، باد میاد، پر از هیولاس، تاریکه. برای همینه موقع خداحافظی با بغض میگم شبتون بخیر خانم دکتر.