وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

داد میکشید

امشب طوفانی که توی سرم بود، با طوفانی که بیرون سرم بود رقابت میکردن. توی اتاق تاریکِ تراپی نشسته بودم با چشمای بسته، هیولا داد میکشید، مامان داد میکشید، بابا داد میکشید، دکتر داد میکشید، اون پشت رختخواب‌ها یه پسر کوچولویی هم بود که داشت نقاشی شیطان رو میکشید. صدای اذان میومد، یه ظهر تابستونیِ کثافت. صدای خش و خش مدادِ مشکی که انگار کاغذ ارث باباشو خورده رو بین داد کشیدنا میشنوم. چشمام بسته‌اس، تراپیستم از من میخواد صحنه‌ای رو تصور کنم که اصلا وجود خارجی نداره. نمیتونم، از این نمیتونمه اخم میکنم، دکتر میفهمه. نمیتونم. هیولا داد میکشه، مامان داد میکشه، تراپیستم داد میکشه، بابا داد میکشه، اون ظهر تابستونی یهو سیاه و طوفانی میشه، باد از لای شیشه‌های پنجره داد میکشه زوزه میکشه، تراپیستم همونجا منو میبره توی یه دشت سبز، میخندیم، دستامون رو به خورشید نشون میدیم که ببینه هیچ سلاحی نداریم، میخندیم، اندازه همه داد کشیدنا میخندیم، میگه حالا چشماتو باز کن. من گریه کردم ولی چشمای تراپیستم اشک‌آلوده! هیولا دستاش خونیه فکر کنم یکی رو کشته...کیو؟ اون پسر کوچولو رو؟ مامان؟ بابا؟ دایی؟ کیو؟!

آقای ربات
یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴
0:17
درحال بارگذاری..