گاهی فقط یک لبخند کافیست!
دیشب متوجه کم شدن قرصهام شدم! چون توی تاریکی خیلی گشتم تا یه قرص دیگه پیدا کنم... برای همین برای امروز وقت گرفتم. عصر که حاضر میشدم برم دکتر خیلی حالم خوب نبود! چیزیم نبودها... یکم بیحال و بی حوصله بودم! (هیولا میگه خب این که حال همیشگیته!) خلاصه جلوی آسانسور منتظر بودم که بیاد بزنم طبقه پنجم برم پیش خانم دکتر، یهو یه دختری پر انرژی، در حال بستنی خوردن و با دوستش حرف زدن، از پشتم ظاهر شدن و اومد دو سه بار دیگه دکمه آسانسور رو زد! من همونطوری که غُد واستاده بودم خیلی نگاهشون نکردم ولی دختره واقعا پرانرژی بود! یکم یه وری شدم که پشتم بهش نباشه، مشکی پوش بود! با فریم عینکهای شبیه من. دوستش رفت طبقه پایین و در همون حین آسانسور رسید پایین. موقع داخل شدن یکی دو بار 5 روز زدم ولی دیدم غیرفعاله! 4 رو زدم تا یک طبقه مونده رو خودم برم بالا و رفتم داخل. یهو دختره گفت عه! چرا 5 غیر فعاله؟! من نگاه کردم گفتم نمیدونم... اون دختره یه بار دیگه زد و 5 روشن شد! نگاهم کرد و لبخند زد! لبخندش هم مثل خودش پرانرژی بود چون منم به لبخند زدن وا داشت! برای خودش هم 2 رو زد. آدمای دیگه هم اومدن داخل و آسانسور حرکت کرد، به 2 که رسید، برگشت و بهم گفت خداحافظ! و رفت. لبخندش و اون 5 که برای من زد موند! حالا منم توی مطب نشسته بودم و لبخند به لب داشتم! شاید همون باعث شد حرف زدنم توی اتاق خانم دکتر فرق کنه! خانم دکتر هم از حرف زدنم خوشحالتر شد و اونم لبخند میزد با اینکه سرما خورده بود و صداش بدجوری گرفته بود! به هیولا میگم کاش اونم میومد طبقه 5..! هیولا میگه اونوقت اون 5 که زده بود برا تو نمیشد! میزنم رو شونه اش و از رو صندلی میوفته پایین و پا میشه توی تاریکی دنبال سیبش میگرده. هیولا عاشق سیبه، منم الان عاشق نوشتن! پس دوست داشتم بیام و بنویسم گاهی فقط یک لبخند کافیست...