دست راستم را بیشتر از قبل دوست میدارم.
خر ذوق ترین آدم دنیا وارد ساختمانی که کلینیک روانشناسی توش هست وارد شدم، چرا؟ چون برقا رفته بود! همه نالان، من خوشحاال! چون عاشق تاریکیام. خانم دکتر هم اینو میدونه، میگفت خب خوبه! برای تو که مشکلی نداریم! گفتم آرهه، اصلا چه بهتر که نیست! چون برق باشه و چراغا خاموش بشه، بالاخره نور از یه جایی میزنه بیرون! از لای در، نور چراغای کولر یا... اما اگر کلا نباشه، یه آرامشی هست که توی هیچ نوری پیدا نیست! هیولا که مثل همیشه رفت تو تراس نشست یه سیب درآورد کشید به گوشه پیراهنش و شروع کرد به خوردن! خانم دکتر هم پیله کرده بود به من که خودتو بغل کن! آقا من بغل کردن بلد نیستم! حداقل بغل کردن خودمو بلد نیستم! هیولا هم هی نیشخند میزد، یه چشم غره به هیولا اومدم که یعنی زهرمار! نیشتو ببند! خلاصه خودمو به یه روشی بغل کردم و چشمامو بستم. خانوم دکتر رو حس کردم که اومده بالای سرم! فکر کنم داشت بهم میخندید! به مدل بغل کردن خودم. ولی چقدر همه چی خوب بود. درمان، تاریکی، دوست داشتنِ بیشترِ خودم، تاریکی، تاریکی... بعد از درمان، تا رسیدم همکف، برقا اومد! فکر کنم اینم یا کار شاه سیاه بوده یا هیولا..! موقع اسنپ گرفتن، اومدم دماغمو بخارونم، که دیدم دستم بویِ خوبِ تازگیِ اتاق تراپی رو میده.
آها راستی... من امشب دست راستم را بیشتر از قبل دوست میدارم.