وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

به وقت سوگواری این هفته

نصف قمقه رو با کمک یه قرص آرامش پین شده قورت میدم. از حالا تا یک ساعت دیگه وقت دارم که برای تو، برای خودمِ کنارِ تو سوگواری کنم. تجویز تراپیستمه. هفته‌ای یک ساعت گریه و زار زدن برای تو! دعای موقع سحری رو پخش میکنم. خیلی غمگینم میکنه. یاد اون روزا میوفتم که با تو بیدار میشدم برای سحری خوردن و روزه گرفتن! بعدشم تا صبحش درس میخوندیم برای کنکور و بعد میخوابیدیم تا عصر، دوباره عصر بیدار میشدیم و درس میخوندیم تا سحری بعدی. ویس‌هاش هنوز هست که چطوری این برنامه رو برام توضیح میدادی! قرار بود دکتر شیم..! از اون روزا سالهاست که میگذره، دیگه برای سحری بیدار نمیشم... هر جا صدای دعای سحری میاد، از درون آوار میشم. غمگینم میکنه. عمیقا غمگینم میکنه. هیچکس نمیدونه وقتی این دعا رو پخش میکنم در حال تجربه یکی از بدترین حالاتمم. اما چه میشه کرد... اینجا که میرسم هیولا از دستشویی برمیگرده دستاش خیس داره میکشه به شلوارش میگه "حسابی گریه هاتو بکن ها، خانم دکتر گفته در طول هفته دیگه گریه ممنوعه!" بهش میگم "فکر نمیکردم از تو تراس گوش واستی حرفای خانم دکتر رو گوش کنی!" میگه "اووو حالا من و تو نداریم که! یه جوری میگه گوش واستادی انگار جرم مرتکب شدم!" ولش میکنم. سرمو برمیگردونم به سمت مانیتور و میخوام این نوشته رو تموم کنم. ولی نمیدونم چطوری. اه چقدر من نویسنده بدی‌ام..! اها راستی بذار بگم این روزاها که تو نیستی و نمیای، مغز من داره به این فکر میکنه شاید اصلا من تو رو دوست نداشتم! من اونی که کنار تو بودم رو دوست داشتم! من دلم برای اون تنگ شده! خواستم اینو هشدار بدم بهت... حالا تو هی نیا...

آقای ربات
یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴
1:6
درحال بارگذاری..