مستقل بودن خوبه یا بد؟!
من از زمانی که زندگی برام شروع شد، دیدم باید مستقل باشم. لذا هیچوقت از اون یکی حالت یعنی وابسته بودن خبر ندارم! نمیدونم اون بهتره یا این. اما از ۴ سالگیم که دیدم هیچکس کمکم نمیکنه کمربندم رو ببندم. توی صف مدرسه وقتی اولیا میومدن دست بچه هاشون رو میگرفتن و میرفتن تو کلاس، من کیفمو برداشتم و تنها رفتم. اون روزا که تنها تنها هم کار میکردم کتاب کنکور بخرم هم با کلی جنگ درونی و بیرونی دست و پنجه نرم میکردم. زمانی که هیچکس نفهمید من اصلا شهریه دانشگاه رو چطوری میدم؟! پول ارتودنسی از کجا میاد؟ شهریه کلاس ویولن چطوری جور میشه؟! توی تک تک این لحظات و هزار لحظه دیگه مستقل بودن رو حس کردم و میخوام بگم از مستقل بودن متنفرم! نه به خاطر اینکه کمک لازم داشته باشم. بلکه به خاطر اینکه هیچکس نپرسید چطوری...؟ که تعریف کنم زندگی داره بر من چطوری میگذره... مثلا به مامان گفتم جراحی دندون دارم امروز عصر، گفت آها! خوبه ..! نپرسید چرا؟ با کی میری؟ ساعت چند؟ پولشو داری؟ سوال ها مهم نبود. جواب ها مهم بود که تعریف کنم خودم پولشو دارم! که تعریف کنم خودم میتونم تنها برم! شاید اگر از همون سال ها، چنین سوالهایی بودن که جواب بدم بهشون، الان خودم رو بیشتر باور داشتم. خودم رو فرد با ارزش تری میدیدم. نه که الان هر چقدر بیشتر کار میکنم انگار بیشتر حس ناکافی بودن دارم. یا تو حال بدی ها، هیچکس هیچی نپرسید! لابد تو دلشون گفتن از پسش بر میام! درسته... برمیومدم اما اونجا، زمانِ این بود که به یادم بیارید چقدر قوی ام...
پس نه... نه آقا! مستقل بودن اونقدرا هم خوب نیست...