تو منو لو دادی به گریه ها...
امشب داشتم فایلهای قدیمی کامپیوترم رو مرتب میکردم، رسیدم به پوشه موبایل قبلیم، از عکس و چت های تو که رد شدم رسیدم به یه نوت، من معمولا نوت هامو خودم مینویسم... یه جا تو دست نوشته های قدیمی نوشته بودم "شاید خوشبختی یعنی یه موزیکی گوش کنی و کسی یادت نیاد!" و این منو میخکوب کرد به صندلی! خشکم زد و آب دهنم رو به سختی قورت دادم پایین. مطمئنم اون موقع نمیدونستم جملهای که مینویسم، بعدها یه جور عجیبی برام درست در بیاد! هیچی دیگه... افتادم کف اتاق و هیولا چهارزانو نشست کنارم، خودکار مشکی و دفتر سبزه رو داد دستم گفت باز کن و بنویس برات چیا گذاشته! گفتم "یعنی چی چیا گذاشته؟!" گفت "یعنی به جز موزیک دیگه چیا اوقاتت رو تلخ میکنه؟" تو دلم گفتم آخ هیولا... الان وسط کلی درد پیشونیم و بدن دردم از سرماخوردگی و دندون دردم از ارتودنسی، وقت این سوال بود آخه؟ هیولا هم مثل من شطرنجش خوبه، میدونه کِی و چطوری ماتم کنه...
تو واقعا برای من چی گذاشتی هان؟ هر موزیکی گوش میکنم یاد تو میوفتم، غذای مورد علاقه مو میخورم میگم کاش تو هم اینجا بودی! ماکارونی میخوام بپزم یادم میاد قرار بود با هم درست کنیم یه روزی! میرم کار کنم یادم میاد قبلنا با پولی که در میاوردم و بیشترش رو خرج خرید کادو برای تو میکردم چقدر خوشحالتر بودم تا الان که پول میاد و فقط میره تو حساب پس انداز یه گوشه میوفته... یه موفقیتی چیزی کسب میکنم دلم میخواد برای توِ کوفتی تعریف کنم... میخوابم دلم میخواد به تو بگم شب بخیر، بیدار میشم گوشی رو نگاه میکنم ببینم پیام ندادی "سلام صبح بخیر عزیزِ دلم، روز خیلی خوبی داشته باشی... (با یه قلب بنفش)" که میبینم ندادی. قرص میخورم که بهتر شم، یادم میاد بهم گفتی "من مسئول قرص خوردنِ تو نیستم! میفهمی؟!" صدای قطار رو دوست داشتم نمیتونم گوش بدم چون یادم میاد اون شبی که توی قطار تا صبح بیدار بودم ببینم دیدنت از نزدیک چه شکلیه! و بعدش با خودم میگفتم دیوونه نشو! هیچکس اونقدری که توی تصورت داری نمیتونه خوشگل باشه، اما وقتی دیدمت تو فراتر از تصوراتم بودی! اونوقت من چی؟ ژولیده پولیده و خواب آلود چون 10 ساعت سوار قطار بودم و نتونسته بودم بخوابم! پنجشنبه جمعه میاد، یادِ تو میوفتم، 20 مهر، 6 آذر، 14 آبان، 18 شهریور، 19 خرداد، 30 تیر، و... و... و... و... میاد یادِ توعه لعنتی میوفتم :) من یه بستنی نمیتونم بخورم چون منو یاد وقتی میندازه با هم بستنی میخوردیم تو درکه! میخندم یاد تو میوفتم، یاد تویی که منو لو دادی به گریهها... به غصهها... تویی که چت هاتو نگاه میکنم میبینم نوشتی "هیچی تو دنیا پیدا نمیشه که ما دوتایی زورمون بهش نرسه! پس غصه نخوریا..!" یا گفتی "داریخماخ خواستی بکنی منم خبر کن :)" و فقط من و تو میدونیم داریخماخ یعنی چی... من چشمام باز میشه تو رو میبینم، چشمامو میبندم تو رو میبینم... چی گذاشتی برام؟ یه جملهای هست نمیدونم از کیه میگه "به من بگو کجای جهان را گرفتی؛ با دستهایی که مرا رها کرد؟!" به این فکر میکنم چی میتونسته ارزشش از اینکه یه آدم خودش و زندگیشو وقفِ تو کرده باشه، بالاتر باشه؟ بعد اون یکی نیمه تاریکترم میگه اگر اینطوری فکر کنیم که چقدر تمامِ تلاشِ تو براش بی ارزشترین بوده، چی؟! و میرم تو فکر، و سکوت میکنم، و هیولا خرت و خرت سیب میخوره. از نوشتن این چرت و پرتا پشیمونم... نمیدونم پستش کنم یا نه...