شنبهی غم انگیز
به خانم دکتر گفتم میشه از تراس خودمو پرت کنم پایین؟ گفت آره. خانم دکتر بهم گفت یه دختری داره برای کنکور ارشد میخونه، میخوای با هم همگام بشین و با هم درس بخونید؟ بی درنگ گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم میترسم از وابستگی... میترسم... همین الانشم وابسته خیلیام که خودشونم نمیدونن. گفتم اینو... ولی نه با صدای بلند! انگار مدت زیادی سکوت کرده بودم! گفت قرار نیست کاری بکنید ها، فقط میخواین درس بخونید... یه "نه" پر از ناراحتی گفتم و خیره شدم به تاریک ترین نقطه اتاق. چقدر امشب حالم بد بود... خانوم دکتر چقدر زمین رو نگاه کرد! هی میگفت از افسردگی اومدی بیرون، جشن بگیر. اما نه خودش خوشحال بود و نه من. اگه من افسردگی رو ول کردم چرا اینقدر حالم بده؟ آها .. خانم دکتر میگه مثل این میمونه یه تومور برداشتیم از بدنت، حالا جای خالیش اذیتت میکنه چون خیلی وقته بهش عادت داشتی! باید جاش پر بشه. با اون "نه" های سردی که من به درخواست های خانوم دکتر میگم، چطوری پر شه :)))) هیچوقت اندازه الان حس تنهایی، نفرت از خود، گم شدن، بی سرانجام موندن رو نداشتم. اون شاعر مجارستانی اگه میدونست 5 مهر 1404 توی دل من چی میگذره به جای اینکه بگه یکشنبه غم انگیز است، میگفت شنبه غم انگیز است! چشمامو که بسته بودم، حس اینو داشتم که دارم از وسط نصف میشم! حالم بده امشب. ناراحتم. انگار یه بچه کوچولو ام که توی جنگ تمام خانواده شو از دست داده! انگار همه رفتن عروسی من نرفتم. انگار اون شبی هستش که دیدم کنکور سراسری تجربی قبول نشدم! نیاز دارم به قرص! به قرص زیاد... برای لمس شدن از جهانی که ناگهان برام خیلی خالی و غیر قابل لمس شده. امشب تایم گریه دارم :))) اما نمیدونم برای چی باید گریه کنم! به چیزایی که به خانم دکتر نگفتم؟ یا...