وبلاگنویس قدیمی
من همیشه انشاهامو 20 میشدم! قصههایی مینوشتم که معلم دستشو میذاشت زیر چونهاش با دقت مینشست گوش میکرد! کم کم اینترنت که اومد با یه سایتی آشنا شدم به اسم شعر نو (نمیدونم هنوز هست یا نه) توش شعر مینوشتم! دلنوشته مینوشتم! و دیدم آدما دارن تحسینم میکنن... بعدش نشستم پای وبلاگ نویسی! هزار تا وبلاگ عوض کردم! یه وقتایی هم مسابقات وبلاگنویسی شرکت میکردم از سمت دبیرستان و برنده میشدم! تا اینکه یه طوری شد گفتم بذار بشینم اصولی روی یه وبلاگ کار کنم! وبلاگ آقای ربات به وجود اومد... این چیزا مال سال 95-96 هستش... زمانی که شروع کردم به تمرین نویسندگی و سعی میکردم که توصیف کردن رو بهتر کار کنم، آرایه به کار بزنم، اولاش خیلی کتابی بود! اگر برین نوشتههای قدیمی رو ببینید متوجه میشین چی میگم! بعدش لحن خودمو قاطی نوشتههام کردم. کم کم تونستم هر موقعیتی رو سورئال جلوه بدم. پر از استعارههای سنگین و آرایههای پیچیده. یه جورایی این شد امضام! این که جملات ساده رو اونقدر عمیقش کنم که کمتر کسی بفهمه چی نوشتم! چرا اینا رو میگم؟ چون میخوام بگم توصیف کردن حالم، روزام یا هر چیز دیگهای این روزا برام مثل آب خوردنه. اونم پر از آرایه و جملات عمیق. اما...
اما برای توصیف احوالات این روزام دیگه واژهای ندارم بچینم... یه حال عجیبی دارم انگار دلتنگی و خشم و عصبانیت و حسادت و کینه دوزی و ناکافی بودن و افسردگی و بیذاری از آدما و در عین حال ترس از تنهایی با هم قاطی شده! شاید به خاطر اینکه 20 مهر نزدیکه... اینم میگذره و میدونم تو قرار نیست کاری کنی. اصلا تو یادت نیست... قول میدم... هیولا میگه مطمئنی؟ آره مطمئنم... و توی دلم از خودم میپرسم مطمئنی که مطمئنی؟ :)...