این اشک ها خون بهای عمر رفته من است...
بمان .. کمی بمان
بگذار دمی نفس بکشم در تو
ترس نداشته باش .. جنون و دیوانگی من با نفس منتقل نخواهد شد
حرمت نگه دار...گلم !
حرمت روزهایی که مرا عزیزم خطاب میکردی
خاطره ها را با لحن تندت نخراش..
روزی تو هم مثل من دلتنگ میشوی .. شاید لحظه ای.. شاید هفته ای .. اما دلتنگ میشوی
مطمئن باش آنقدر طول خواهد کشید تا اسمم را به یاد بیاوری ..
و در یک چشم بر هم زدن .. مثل یک صاعقه .. تمام روزهای با من را مرور خواهی کرد
صبر کن
لحظه ای با من باش
کنار داستان زندگی من بنشین
میخواهم بگویم چگونه رفت
عمر من
چشمان من
قلب من
کمی سکوت کن ..
در چشمانم خیره شو .. آنقدر که مثل قدیم ها یک آن هر دو بزنیم زیر خنده
حالا نخند و کی بخند
بخند .. به دیوانگی هایم .. به دیوان نوشتن هایم برای چشمانت
بخند که خنده بر صورتت می آید .. مثل قطره باران روی برگ
عبور کن در خاطره ها .. به یادت بیاور
که چقدر خوب بودی
که چقدر خوب بودم
که چقدر خوب بودیم !
که چقدر خدا خوشحال بود ..
آسمان میرقصید و میچرخید
تو میخندیدی و من ...
من ...
زندگی میکردم ...
چشمانت را ببند
حس کن مردی به قامت من را
که از پشت به تو نزدیک میشود
دست در جیب و در جیب کادویی ناقابل
به اندازه یک گردنبند آبی فیروزه ایی
یک نشان آبی .. به نشانه دوستی آبیمان !
دلم ... گلم ...
زمزمه کن زیر لبت
همان شعر پناهی را زمزمه میکردی درِ گوشم ..
" ای یگانه این قلم تب دار تو
تا سحر میخواند و بیدار تو
گوشه چشمی ، نگاهی ، وعده ای
تشنه یک لحظه دیدار تو .. "
آری بنشین
حرمت نگه دار
و دلتنگ شو
و صبر کن
و سکوت کن
و لبخند بزن
و زمزمه کن بانو ..
و در نهایت اشک بریز
درست مثل اشک های خودم
که این اشک ها .. خون بهای عمر رفته من است !
آقای ربات...