یه برفی داره میاد اینجا که توی سردترین زمستونای چند ساله اخیر توی برفی ترین روزاشون، اینطوری نباریده بود! منم مثل اون نقاشی صفحه ۱۳ کتاب زیست دبیرستان، که کشیده بودم، کز کردم یه گوشه اتاق. برقا رفته مودم خاموشه، چه بهتر. مغز منم خاموشه نمیدونم باید چیکار کنم! راست میگن آدم بیناییشو از دست میده بقیه حس هاش قوی میشه! توی این تاریکی من دارم صدای بخاری رو میشنوم، صدای برف رو میشنوم، صدای جیغهای رها رو میشنوم. همه چی قوی تر شده. حتی اون بخش از مغزم که مسئول رسیدگی به فعال بودن یا نبودن بخش های مختلفه. یه جایی انگار تو مغزم متروکه شده. یه چیزی نیست. یه چیزی کمه، رفته، مرده. یه حسی که خوشحالی ایجاد کنه. مثلا یکی از سفر برگرده تو خوشحال باشی هست. اره.. انگار خیلی وقته چنین حسی تو من مرده. من آدم میبینم میترسم. خیلی وقته دلیل خوشحالی ندارم. دلم میخواد پا لخت الان پاشم برم تو حیاط پر از برف قدم بزنم. پاهام تا مغز استخون یخ کنه و درد سردی پاهام شاید حواسمو از این قتلی که تو سرم اتفاق افتاده پرت کنه.
آقای ربات
چهارشنبه ششم فروردین ۱۴۰۴
0:37
درحال بارگذاری..