وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

آروم بخواب

قلعه بازم امشب طوفانی بود. وقتی هوا طوفانی میشه برق میره و تنها نور، نور شمع‌ها و مشعل‌هاس و بعضی وقتا رعد و برقی میزنه و برای نیم ثانیه نورش میوفته روی علی. علی میخ شده رو صندلی. هیولا کیوی پوست میکنه و داره تلویزیون تماشا میکنه. شاه سیاه درگیر حساب و کتابا و دخل و خرج هاست. بانوی قرمز پوش جدیدا رفته کلاس نقاشی با آبرنگ! داره ماه رو نقاشی میکنه! (بین خودمون بمونه، بلدم نیست!) رها شمع رو با شمع روشن میکنه و با سلیقه میچینه روی پیشخوان. آبی هم داره کتاب میخونه. فکر کنم دیزی دارکر رو از کتابخونه برداشت و رفت اتاقش. صدای خنده‌های هیولا میاد که داره به فیلم میخنده! هزار بارم دیده‌ها، ولی بازم براش تازگی داره انگار! همه توی قلعه دارن یه کاری میکنن. قرار هم بر همین شده. بانوی طلایی پوش به همه کار داده. به همه گفته بلند شین! و حالا نوبت علیه. علی که میخ شده روی صندلی و در مقابل حرفای بانوی طلایی پوش هیچ حرفی نداره بزنه. بانوی طلایی پوش دستاشو میگیره و بلندش میکنه. یه رعد و برقِ بزرگ اول نورش میتابه بعد صداش میاد. علی ناراحته، نگرانه، میترسه، اما وقتی خودشو توی آغوش میبینه همه چیو ول میکنه بره. چشماشو میبنده. مثل وقتایی که بستنی انبه میخوره و دندوناش درد میگیره! اما ایندفعه اون درد نیست. اون درد رفته. علی به چشمای بانوی طلایی پوش نگاه میکنه. با اینکه برق رفته و همه جا تاریکه اما چشمای بانوی طلایی‌پوش برق میزنه. تو دلش آروم داد میزنه "چه زیبا...!" ناگهان صدا میاد... انگار شاه سیاه رفته سراغ کلکسیون صفحه‌های اصلیش و یکی از مورد علاقه‌های بانوی طلایی‌پوش رو گذاشته... "بااااا صدای بی صداااا مثل یک کوه بلندددد مثل یک خواب کوتاه...." چه غم عجیبی هست تو این خوشحالی. بانوی طلایی‌پوش میگه "زندگی همینه :)" حالا آروم بخواب! من پشتتم...

آقای ربات
شنبه هشتم آذر ۱۴۰۴
23:0
درحال بارگذاری..