منم فهمیدم اوستا...
اون زمانایی که کارگری ساختمان میکردم که بتونم پول دربیارم و کتاب کنکور بخرم، یه روز با اوستا داشتیم کاشی کاری میکردیم. کار خیلی طول کشید چون باید فرداش تحویل میدادیم. ساعتای یازده شب، وقتی خستگی، حرفها رو کوتاه کرده بود و فقط موقع ضرورت حرف میزدیم، توی اون سکوت اوستا یه آهنگی گذاشت که برای من خیلی عجیب بود. واستادم آهنگ که تموم شد گفتم اوستا اینا چیه آخه گوش میدی! بیا از این رپهای گنگستری گوش کن! یا از این آهنگ شاد عاشقانهها گوش کن! اوستا خیلی با اون آهنگ رفته بود تو فکر! یه لحظه توی همون سکوت یه آهی کشید و گفت هعیی.. چی بگم! امیدوارم تو هیچوقت نفهمی! گفتم چی رو؟ نفهمیدم منظورش رو... اون شب گذشت و شبهای زیادی گذشت و الان وقتی دوباره همون آهنگ پلی شد:
حالا که کاره تو شده پر از نیرنگ و ریا / حالا که دله تو شده فرسنگها دور از خدا / به من نگو دوسِت دارم که باورم نمی شه / نگو فقط تورو دارم که باورم نمیشه...
داریوش میخوند و من گم شده بودم توی جنگل سیاهم! خواستم بگم الان فهمیدم... منم فهمیدم اوستا...