وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

بی معرفت

آتوسا امروز اومد رو دستم نشست! زیادم نشست. فرار نمیکرد. از اتاق میرم بیرون جیغ میزنه که بیا کجا رفتی! میذارمش تو هال و برمیگردم توی اتاق جیغ میزنه که بیا کجا رفتی! میرم کنار قفسش، میاد نزدیک و منو نگاه می‌کنه. یه بار دستمو گاز گرفت و از اون به بعد دیگه دستمو شناخت. توی همین چند روزی که وارد زندگیم کردمش.

اونوقت تو... ۷ سال کل زندگیمو وقف تو کردم. تلاش کردم ثابت کنم که واقعنی خاطر تو رو میخوام! که هوس نیست. که از روی تنهایی نیست. اما تو خیلی راحت گذاشتی رفتی! خیلی خیلی راحت! این مقایسه داره اذیتم می‌کنه! بی معرفت..

آقای ربات
دوشنبه هفدهم آذر ۱۴۰۴
0:24
درحال بارگذاری..