وبلاگ آقای ربات

روزمرگی‌ها، تجربیات و غیره‌های یک ربات قدیمی!

وبلاگ آقای ربات

1097 روز پیش

تو اینو نمیدونی ولی اون هفته‌ای که قرار بود تهش بیام ببینمت، شب و روز کار کردم! کار کردم تا بتونم برات یه کادو بخرم! شب بیداری کشیدم، برنامه‌نویسی کردم، دانشجو گرفتم تا اینکه بهترین مدل کالیمبا که توی ایران بود رو برات خریدم و با هزار آب و تاب برداشتم برات آوردم. وقتی توی درکه کنار جوی آب نشسته بودیم، اونجا که بهت دادم، بازش کردی با کلی ذوق و شوق نگاهش میکردی! اون لحظه رو عکس برداشتم. لحظه ذوق کردنت رو... خیلی از ته دله! اون عکس رو خیلی دوست دارم. بعضی وقتا بهش نگاه میکنم و میگم "می ارزید... اون همه کار کردن و خستگی کشیدن به این ذوق می‌ارزید..."

هزار و نود و هفت روز پیش، یه همچین شبی بود که اومدی و گفتی حالا میتونی به عشق و دوست داشتنِ من جواب بدی و از ته دلت منو دوست داشته باشی! یادته؟ چقدر خدا رو شکر میکردی که منو نگه داشته برای تو؟! یه همچین شبی که زنگ زدی و اولش تلخ حرف میزدی تو دلم گفتم ای بابا باز میخواد بهانه بیاره و بره! یهو آخرش مشخص شد داشتی اذیتم میکردی و اونجا برای اولین بار بهم گفتی دوستم داری... یادته هر دو رفتیم پشت بوم و از ماه عکس گرفتیم؟ ماه اونشب خیلی خوشگل بود... یه جمله قشنگی داشتیم ما، چی بود؟ آها میگفتیم ما رفیق‌های 24 ساله همیم! یعنی از همون بچگی رفیق و یارِ هم بودیم! ولی واقعا چقدر با هم زندگی کردیما... تمام نامه‌ها، کشِ موهایی که برام خریدی، رسیدهای مترو که با هم سوار شدیم! هندزفری که فقط یک بار استفاده شده! اونم وقتی که با هم آهنگ گوش کردیم! حتی یه تار مو از فرفری‌های تو رو، خلاصه همه چیو توی یه جعبه‌ای گذاشتم. امروز اون جعبه رو باز کردم و همشون رو نگاه کردم. بو کردم. همه چی هنوز سالمه! میخوام بگم هزار و نود و هفت روز دیگه هم بگذره بازم سالم نگهشون میدارم. قلبِ من برای همیشه خونه‌ی تو باقی میمونه. من از بقیه آدما میترسم، گریزونم، بیذارم. کاش یه روز تو هم همین حسو به بقیه آدما پیدا کنی و برگردی به خونه‌ات. مثلا بیست مهر ماه 1405..! شاید 1406..! اصلا تو بگو 1410... هیچی از حسِ من قرار نیست عوض بشه. قول.

آقای ربات
یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴
23:28
درحال بارگذاری..

توجه: این داستان در چهار پلان نوشته شده، اگر حوصله داشتین ادامه مطلب رو بزنید و همشو بخونید!

[پلان اول؛ آزادی]

بعد از گذشت یک هفته که زندانی بود، درها باز شد تا علی از زندان شیب دار به سمت یک دره عمیق کشون کشون خودش رو برسونه به در و از زندان بیاد بیرون. جلوی در یه نامه بود که روش مهر خون خورده بود. خونِ خرگوش. توش نوشته بود "امیدوارم این درس رو خوب یاد گرفته باشی! امیدوارم از من کینه نداشته باشی چون سعی داشتم ازت در برابر یه فروپاشی روانی محافظت کنم. امضا. آقای خرگوش" علی گرسنه بود. یک هفته بود که هیچی نخورده بود. توی مسیر برگشت به قلعه هیولا اومد دنبالش و نصفِ دیگه مسیر رو به علی کمک کرد تا بتونه راه بره. توی مسیر هیچکس هیچی نمیگفت. که مثلا هیولا چرا نیومدی نجاتم بدی؟! چون همه میدونن اونایی که ماسک دارن مثل آقای گوزن و آقای خرگوش، زورشون از هیولا و شاه سیاه بیشتره! درسته صاحب چیزی نیستن اینجا توی جنگل تاریک، اما اختیاراتشون بیشتره... علی گفت"چقدر سرد شده اینجا!" بانوی قرمز پوش گفت "میگم برات لباس گرم بیارن، خودت خوبی؟"، آبی یه صبحونه کوچیک آورد برای علی. لا به لای ستون‌های قد کشیده سیاه و سفیدِ قلعه، چشمِ علی افتاد به بانوی طلایی پوش که از دور نظاره گر بود. بانوی طلایی پوش رو کرد به شاه سیاه و گفت میخوام باهاش صحبت کنم. همین الان. شاه سیاه که انگار میل چندانی به ترتیب دادن این گفتگو نداشت، یکم گردنش رو ماساژ داد و یه نامه نوشت و یه قرار ترتیب داد با آقای خرگوش، بست به پای جغدِ مخصوصش و از پنجره پروازش داد به بیرون...

[پلان دوم؛ قرار]

علی به هیولا گفت "چیزی میشنوی؟!" هیولا که دوربین دوچشمی تو چشماش بود و با علی داشتن به اتاق سر بازِ بالای قلعه نگاه میکردن گفت "آره! همین الان یکی گفت: چیزی میشنوی؟!"

ادامه مطلب ..
آقای ربات
شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴
23:54
درحال بارگذاری..

در وصف اون حس بدی که داره برمیگرده!

یه چیزی توم داره برمیگرده! اون حسی که میگه برای هیچکس مهم نیست! ننویس! برای هیچکس مهم نیست! نخون! برای هیچکس مهم نیست! آموزش نذار! برای هیچکس مهم نیست! برای تراپیستت مهم نیست امروز چه کارهایی کردی! مهم نیست تو الان توی آتیش کدوم سردی داری میسوزی! اینجا که میرسم کش موهامو باز میکنم و از آزاد شدن موهام یه حس خوبی بهم دست میده! شبیه لولو خورخوره ها میشم و حتی موهای جلوی صورتمو بهم نمیزنم. حفظم جای دکمه های صفحه کلید رو. میتونم چشم بسته بنویسم و بنویسم و بنویسم... دارم هی به ساعت نگاه میکنم که کِی دوازده میشه قرصمو بخورم و بیوفتم؟ هیولا میگه میای بازی کنیم؟! میگم ول کن! دلت خوشه ها... میگه پس لپ تاپ برداریم بریم تو پتو فیلم ببینیم بیسکوییت بخوریم؟ پیشنهاد وسوسه برانگیزی میده ولی حوصله اونم ندارم! بمیرم برات هیولا! چقدر پیش من حوصله ات سر میره... فقط تویی که برات مهمه من الان چمه! فقط تو میدونی...

آقای ربات
جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴
23:30
درحال بارگذاری..

که انگار هرگز نبوده‌ای!

لحظه‌ای که منفعتی برایشان نداشته باشی چنان تو را از یاد میبرند که انگار هرگز نبوده‌ای..!

آقای ربات
جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴
22:20
درحال بارگذاری..

وبلاگ‌نویس قدیمی

من همیشه انشاهامو 20 میشدم! قصه‌هایی مینوشتم که معلم دستشو میذاشت زیر چونه‌اش با دقت مینشست گوش میکرد! کم کم اینترنت که اومد با یه سایتی آشنا شدم به اسم شعر نو (نمیدونم هنوز هست یا نه) توش شعر مینوشتم! دلنوشته مینوشتم! و دیدم آدما دارن تحسینم میکنن... بعدش نشستم پای وبلاگ نویسی! هزار تا وبلاگ عوض کردم! یه وقتایی هم مسابقات وبلاگ‌نویسی شرکت میکردم از سمت دبیرستان و برنده میشدم! تا اینکه یه طوری شد گفتم بذار بشینم اصولی روی یه وبلاگ کار کنم! وبلاگ آقای ربات به وجود اومد... این چیزا مال سال 95-96 هستش... زمانی که شروع کردم به تمرین نویسندگی و سعی میکردم که توصیف کردن رو بهتر کار کنم، آرایه به کار بزنم، اولاش خیلی کتابی بود! اگر برین نوشته‌های قدیمی رو ببینید متوجه میشین چی میگم! بعدش لحن خودمو قاطی نوشته‌هام کردم. کم کم تونستم هر موقعیتی رو سورئال جلوه بدم. پر از استعاره‌های سنگین و آرایه‌های پیچیده. یه جورایی این شد امضام! این که جملات ساده رو اونقدر عمیقش کنم که کمتر کسی بفهمه چی نوشتم! چرا اینا رو میگم؟ چون میخوام بگم توصیف کردن حالم، روزام یا هر چیز دیگه‌ای این روزا برام مثل آب خوردنه. اونم پر از آرایه و جملات عمیق. اما...

اما برای توصیف احوالات این روزام دیگه واژه‌ای ندارم بچینم... یه حال عجیبی دارم انگار دلتنگی و خشم و عصبانیت و حسادت و کینه دوزی و ناکافی بودن و افسردگی و بیذاری از آدما و در عین حال ترس از تنهایی با هم قاطی شده! شاید به خاطر اینکه 20 مهر نزدیکه... اینم میگذره و میدونم تو قرار نیست کاری کنی. اصلا تو یادت نیست... قول میدم... هیولا میگه مطمئنی؟ آره مطمئنم... و توی دلم از خودم میپرسم مطمئنی که مطمئنی؟ :)...

آقای ربات
پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴
22:17
درحال بارگذاری..

پروفایلِ آدمِ سمی!

من تا حالا سیستم‌های زیادی برای خودم پیاده‌سازی کردم که حالم رو بهتر کرده! توی پروژه‌ها توی تراپی مجانی میتونید ببینید ولی این یکی از همشون بهتر بوده! من اومدم و آدم‌هایی رو شناسایی کردم که بهم انرژی منفی میدن! بلاتکلیفن! آدمایی که به هر دلیلی نباید باهاشون حرف بزنم رو یه لیست ساختم ازشون. بعد اومدم برای عکس پروفایلشون، عکس پروفایلی که ساختم رو گذاشتم. اونا نمیفهمن. توی تلگرام میشه برای آدما عکس پروفایل دلخواه خودت رو انتخاب کنی. این باعث شده که هیچوقت یادم نره نباید زیاد با این آدم ها در ارتباط باشم چون آخرش به ضررم تموم میشه! این عکس رو اینجا هم میذارم اگر کسی خواست استفاده کنه:

راستی... نمیدونم بگم یا نگم... ولی متاسفانه برای تو هم این عکس رو گذاشتم... :(

آقای ربات
چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴
22:23
درحال بارگذاری..

میکی‌موس

بچگیام توی اوج بی‌همبازی داشتن، وقتایی که توی یه خونه تاریک و سوت و کور زندگیمو طی میکردم، وقتایی که همه دشمنم بودن! پدربزرگم برام یه عروسک آورد. که در واقع عروسک نبود یه کیف مهدکودک بود که با پنبه پر شده بود. یه میکی‌موس! که از روزی که اومد انگار تنهاییام پر شد یکم! با اون حرف میزدم، به اون رازهامو میگفتم، توش مهم‌ترین چیزا و ثروت‌هامو مخفی میکردم! مثلا کارت‌ها و تیله‌هایی که داشتم. وسایل الکتریکی که داشتم! ساعت‍ها (من عاشق ساعت بودم و هستم!) و... خلاصه میکی‌موس شد همدم اون روزهای من و تا امروز هیچوقت فراموشش نکردم! با اینکه اون عروسک رو گم کردم اما یاد و خاطره‌اش برای همیشه موند تو ذهنم. این روزها که تراپیستم بهم گفت از افسردگی بالاخره نجات پیدا کردم! وقتی گفت برای خودت یه کادو بگیر! من همش میگفتم ولش کن بابا! کادو چیه... تا اینکه توی سایت یه فیگور میکی‌موس دیدم! خریدمش! و الان که دارم این نوشته رو مینویسم جلوی چشممه! هر وقت بهش نگاه میکنم یاد روزایی میوفتم که میکی‌موس باعث میشد دیگه تنها نباشم! میدونم مهم نیست تلویزیون زندگیم برفی باشه یا زندگیم برفی و سرد! میکی‌موس هست و کنارمه. دوستش دارم!..

آقای ربات
چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴
13:44
درحال بارگذاری..

تو میریختی اشک!

مترو هنوز نرسیده بود که اشک‌های تو رسید. نگاهم به نگاهت دوخته شد و جوانه زدن اشک از گوشه چشم‌های خوشگلت رو دیدم. هیولا گفت "پسر داره برات گریه میکنه! پس حتما دوسِت داره!" کله فرفریتو هل دادم سمت لبام و اشکاتو بوسیدم. شور بود! اشک واقعی بود! گفتم "دیوونه! چرا گریه میکنی آخه دم آخری؟" دستمو گرفتی و با انگشتام بازی کردی. مترو که رسید تکیه داده بودی به یه میله و من جلوت بودم. پشت سرت رو نمیدیدی، یه میله بود که نزدیک به سرت بود، من دستمو گذاشته بودم رو اون میله که سرت نخوره بهش. هی چشماتو میبستی و خسته بودی. شایدم پر از غم بودی. هی نگاه میکردی بهم! انگار تو دلت آشوب بود که باز داریم خداحافظی میکنیم و هزار کیلومتر از هم دور میشیم. گفتم "غصه نخوریا... باز میام. زیاد میام. یه روزی که خیلی نزدیکه همیشگی اینجام، پیش تو ام. خب؟" گفتی "خب..." البته نه... گفتی "اُب..." تو دلم هزار بار قربونت رفتم و بعد بغلت کردم و کله فرفریتو بوسیدم. تو اشک میریختی... نمیتونم باور کنم اونا دروغ بوده! تظاهر بوده! اصلا نمیتونم به خودم بقبولونم که اون لحظه‌ها سطحی بوده و برات جدی نبوده. نمیتونم باور کنم... تو داشتی اشک میریختی...

آقای ربات
سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴
23:5
درحال بارگذاری..

پیشکش

عشق دنیای مرا سوزاند، اما پیشکش
داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش

ای که می‌گویی طبیب قلب‌های عاشقی!
کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش

دشمنانت در پی صلحند اما چشم تو
دوستان را هم فدا کرده‌ست، آنها پیشکش

بس‌که زیبایی اگر یوسف تو را می‌دید نیز
چنگ بر پیراهنت می‌زد، زلیخا پیشکش

ماهیِ تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش !

- سجاد سامانی

آقای ربات
سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴
0:32
درحال بارگذاری..

هیولا نوشت

میگفت من بیشتر از درد چاقویی که اون کرد تو شکمم، از این ناراحت بودم چرا چاقوش یه مارک اصل نیست! میگفت من بیشتر از اینکه خودم نتونستم زندگی کنم، از این ناراحت بودم که اون تونست زندگی بکنه! می‌گفت میدونی؟ یه جا یه چیز درست نبود! من دلم میخواست اونم ناراحت باشه! اونم از از دست دادن من ناراحت باشه! اما نبود! اما پاشده بود با خانواده‌اش رفته بودن سفر! منو کشته بود و رفته بود تفریح... می‌گفت من بیشتر از گریه‌های خودم از خنده‌های اون حالم بد شد... جلو آینه نشسته بود و می‌گفت و میگفت و میگفت... این نوشته رو اون ننوشته! من نوشتم... هیولا! همونی که سیب دوست داره... خواستم بگم فکر میکنم اون حالش خیلی بده...

آقای ربات
دوشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۴
0:21
درحال بارگذاری..